بدون درس -

سلام بچه ها میشه این انشا رو بهم کمک کنین سریع لطفا

جواب ها

J HOON :]

بدون درس

ماهی ها در رودخانه شاد بودند چون می‌دانستند هیج ماهیگیری آن اطراف نیست که بیاد و شکارشون کنه کنارهم بازی می‌کردند و لذت می‌بردند و زندگی شادی داشتند تا اینکه یک روز پسر بچه ای که پدرش ماهیگیر به آن رودخانه آمد و دید که آنجا پر از ماهی است پس دست به کار و شد و با سرعت به سمت پدرش رفت تا به او خبر بدهند پدر تا این خبر را شنید با سرعت به سمت رودخانه آمد خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت آنها را شکار کند اما ماهی ها آنقدر سرگرم بازی و کار خودشان بودند که اصلا متوجه آن پدر و پسر نشدند خلاصه پدر وسایل ماهیگیری را آماده کرد و رو به پسرش کرد و گفت: (خب پسرم امشب شامی خوشمزه در انتظار تو است ) پسر خوشحال گفت:(آره پدر قرار است همراه با شام آبی هم بخوریم.پس بیا زودتر این ماهی های خوشمزه را بگیرم و با خودمان پیش مادر ببریم) ماهی کوچولو ها متوجه حرف های آن دو شدند اما تا خواستند به پدر و مادرشان بگوید دیر شده بود چون آن پدر و پسر خانواده هایشان رو گرفته بودند.آن ماهی ها نمی‌دانستند چکار باید بکنند. پس بدون اتلاف وقت سمت پدر مادرشان رفتند تا بتوانند آنها را کمک کند اما عاقبت آنها هم گرفتار دام شدند. __________________معرکه یادت نره__________

سوالات مشابه